جوانی با یک چاقو داخل مسجد شد و خطاب به حاضران گفت: بين شما کسي هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد، بالاخره پيرمردي با ريش سفيد از جا برخواست و گفت: آري من مسلمانم .
جوان به پيرمرد نگاهي کرد و گفت: با من بيا، پيرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمي از مسجد دور شدند .
جوان به گله گوسفندانش اشاره کرد و به پيرمرد گفت: که ميخواهد تمام آنها را قرباني کند و بين فقرا پخش کند و به کمک احتياج دارد .
پيرمرد و جوان مشغول قرباني کردن گوسفندان شدند و پس از مدتي پيرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص ديگري را براي کمک با خود بياورد .
جوان با چاقوي خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسيد: آيا مسلمان ديگري در بين شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پيرمرد را به قتل رسانده با وحشت به جوان نگاه می کردند .
جوان رو به جمعيت کرد و گفت: چرا نگاه ميکنيد، به خدا قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسي مسلمان نمي شود!
منبع : http://faqatkhoda.loxblog.com/
نظرات شما عزیزان: